کلافه.........
روزهاازپی هم داره میگذره...چقدرهم تندتندمیرن......ومن غافل ازروزهایی که پشت سرمیذارم......رفتم دکتروبرام قرص نوشت....نمیدونم اگه من بچه نمیخواستم بازم اینهمه قرص بایدمیخوردم....؟؟؟ گنگم...همه چی برام مبهمه.... من فقط ازخوده خودت بچه میخواستم نه هیچ ادمیزاده دیگه ای.....اماچی شد که دست به دامن یه سری ادمهابه اسم دکترشدم......نمیدونم ؟؟؟...خودم هم ازاین موضوع پیچیده سردرنمیارم.....
این روزهابی حسم.....نه بی حس جسمی نه.....بدون احساس ...نمیدونم چرا... ولی انگاری یه خوشحالی پوچی اومده سراغم..ازاینکه تامدتی به بچه عمیق فک نمیکنم وهمش خداخدانمیکنم...خوشحالم.....هههههه برعکسم من...همه ازفهمیدن مشکلشون ناراحت میشن من انگاری منتظره یه فرصت بودم تاازاین فکر خلاص شم....
ازاینکه هرماه الکی شرمنده این دل بیچاره نمیشم خوشحالم....باورکنیدکه خوشحالم............
ماه رجب هم اومدش .....رسمادلم میخواست تواین ماه مامان بشم..... امادنیا بد بهم پیله کرده...هرچی که دوست دارم ودست روش میذارم همون وازم میگیره.....بیخیال...دله ماضده ضربه اس....
دل خوش میکنم به روزی که خط دوم زندگیمو رو بی بی ببینم....وبالاخره میبینم....من باارزوهای بزرگم زنده ام.....