روزی ازروزهای خداا.
سلام...بالاخره بعده مدت هااومدم.......نمیدونم شاید بعده حدودا 20روززززز....
این ماه هیچ تلاشی برای کوچولوی نیومده ی خودم نکردم....اخه نمی شد...اخه باباییش ماموریت داشت...
روزها ازپی هم دارن میگذرن .اماهنوز روزموعود نیومده.....من که به این نیومدن هاعادت کردم یه جورایی ازبس که دلم برای خودم گرفت دیگه پوست کلفت شدم به معنای واقعی.....
تادوهفته اینده بایدبرم ازمایش بدم تاببینم این قرصی که مصرف کردم موثربوده یانه؟ که ایشالله موثرباشهههه....
هیییییییی کوشولو چی بگم بهت ؟ دعوات کنم یا نازت کنم؟ بخندم به این دردم یا گریه کنم؟ باورمیکنی این روزها اصلا نمیدونم که چیکارکنم؟ باورمیکنی این روزها خیلی بی تفاوت شدم...... باورمیکنی این روزها دیگه حتی تورو ازخدا هم نمیخوام........حتی این روزها دستام دیگه به سمت بالا نمیره...........من که خودم اینهمه بی تفاوتی رو باورنمیکنم.....
اما تو باورکن......باورکن که همه ی این دل گرفتن هاووو همه ی این کفرگفتن هاوهمه ی این گلایه ها برای تو بود....تو باورکن که برای تو به ایــــــــــــــــــنجا رسیدم....باورکــــــــــــــن
امروز حالم گرفته بود....نمیدونم چرا؟؟؟
یهوو بهونتو گرفتم وبعده مدتها دوباره زارررررر زدم......
ببخش منو کودکم........
این روزهایم به تظاهرمی گذرد
تظاهربه بی تفاوتی.... تظاهربه بی خیالی.....
تظاهربه شادی...
به اینکه دیگرهیچ چیزمهم نیست...
اما.....
چه سخت می کاهدازجانم این *نمایش*