خواب عجیب من........
چندشب پیش رفته بودیم مهمونی ...خونه ی همکارشوهری....توراه برگشت یکی ازهمکاراش باخانمش همرامون اومدن....حرف ازبچه وباردارشدن ونشدن شد...اخه اون خانمه هم مث من تواقدام بود.....داشت داستان دوستش وتعریف میکرد که باردارنمیشدتایه شب سرسجاده بعده کلی گریه خوابش برد...توخواب میبینه که.....................وباقی ماجرا..
این که داشت حرف میزد تودلم میگفتم خدایا قربونت برم من حتی اینقدر بی ارزشم که حتی توخوابم هم نمیای تایه کم دلداریم بدی؟؟؟؟؟...خیلی بغض کردم توماشین..تااینکه به خونه رسیدیم..شب وقت خواب بازم یاده حرفای دوستم افتادم بازم گفته خدایا چی میشد توخوابم می اومدی؟چی میشد یه ذره ارومم میکردی؟؟.........
.
.
.چندساعت بعده .....بیدارشدم نشسته ام رو تخت دارم به خوابی که دیدم فکر میکنم چقدر عجیب بود....چقدرشیرین بود...خدایا یعنی صدامو شنیدی؟؟
هرچی فک میکنم که بعده اینکه ازخداخواستم توخواب ارومم کنه چی شده ومن چیکارکردم یادم نمیاد....انگاری بعدش بلافاصله خوابیدم...هنوزم گنگم...هنوزه گیجه خوابم....هنوز مونده ام به اینکه خداچقدر به بعضی از خواسته هازودعمل میکنه اونقدررررررررزود که باورت نمیشه..
وماجرای خواب من..
توخواب دیدم کناره دره خونمون یه دکتری اومده مطب بازکرده ...خیلی هم جوونه...ازقضا هم دکتره زنان هست...اینقدرخوشحال شدم که داشتم سنگ کوب میکردم همش میگفتم خدایا شکرت که یه دکتره کناره دره خونم هست هروقت مشکلی داشتم میرم پیشش..دیگه خیالم راحت شده...دیگه غصه ی بچه رو نمیخورم......دیگه حتی هروقت دلم گرفت میرم پیش خانم دکتر...تااینکه یه روز رفتم پیشش بهش گفتم من خیلی وقته منتظره بچه ام ...خیلی کلافه ام....
داشتم براش حرف میزدم که گفت خانم ماتموم ازمایش هارو انجام دادیم شماهیچ مشکلی ندارید....ازدست من کاری برنمیاد....تودلم گفتم همین فقط!به همین راحتی
دکتربرگشت بهم یه حرف قشنگی زد که هنوزم گیج ومنگ حرفشم....بهم گفت تاحالا ازخدا خواستی ...نه به زبون فقط..باتموم وجودت خواستی ازش!
بهم گفت برو .....برو فقط ازخدابخواه....فقط ازخدا بــــــــــــــــــخواه
هنوزم به خوابم فک میکنم ...خیلی برام باارزش بود...بعده ازدیدن خواب هرکاری کردم خوابم نبرد...همش حرف دکترتو ذهنم بود...
خداجونم شکرت که هنوزم به خواسته هام پاسخ میدی ....شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت