یه شب بارونی ودلگیر
سلام....امشب بارون میزنه..چه بارونی...ازاون صدادارهاش...که میخوره به سقف خونه هاوتق تق صدامیده......اخ چــــــــــــه شبیه امشب....عاشقه بارونم....
فسقلی نیومده ی من میگم که بدونی امروزم رفتم پیش دکترم....دوباره دوره جدیدی برام پیچید....ازماه آینده بازم بایدیه سری کارهابکنم برای وروده توبه زمین..........بعدش من وبابایی طبق معمول همیشه رفتیم لب ساحل نشستیم....وشروع کردیم به دردودل.........
من روبه سمت دریا! مگه ازخداچی خواستم من...یه بچه ...ازوجوده خودم..ازوجوده تو..پس چرانمیشه....ته ته ته ایناچی میشه؟
عشقم روبه سمت دریا! دریارو نگاه کن...عظمتش روببین....پس تکیه کن بهش...به خوده خودش...حتمایه روزی مارو لایق میکنه..
این روزاحس بی تفاوتی بدجوری تومن احساس میشه....نمیدونم شایدبخاطره فصل زیبای بهارباشه...یانه ایمانم خیلی قوی ترشده...یانه کمی پوستم کلفت شده...
بگــــــــــــــــذریم....این فسقلی ماداره حسابی اون بالابه ریش مامیخنده....بخند..بخندمـــــــــــادر...من دلم روخوش میکنم به خنده های زیبای تو باپروردگارم...
خدای من خداییست که اگــــــــــرسرش فریادکشیدم... به جای اینکه بامشت بردهانم بزند...
باانگشتان مهربانش نوازشم میکندو میگوید..می دانم جــــــــــزمن کسی نداری