من وعشقم باهم پیمان زندگی بستیممن وعشقم باهم پیمان زندگی بستیم، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یکی یک دونه ی من

یه شب بارونی ودلگیر

سلام....امشب بارون میزنه..چه بارونی...ازاون صدادارهاش...که میخوره به سقف خونه هاوتق تق صدامیده......اخ چــــــــــــه شبیه امشب....عاشقه بارونم.... فسقلی نیومده ی من میگم که بدونی امروزم رفتم پیش دکترم....دوباره دوره جدیدی برام پیچید....ازماه آینده بازم بایدیه سری کارهابکنم برای وروده توبه زمین..........بعدش من وبابایی طبق معمول همیشه رفتیم لب ساحل نشستیم....وشروع کردیم به دردودل......... من روبه سمت دریا! مگه ازخداچی خواستم من...یه بچه ...ازوجوده خودم..ازوجوده تو.. پس چرانمیشه....ته ته ته ایناچی میشه؟ عشقم روبه سمت دریا! دریارو نگاه کن...عظمتش روببین....پس تکیه کن بهش...به خوده خودش...حتمایه روزی مارو لایق میکنه.. ...
1 خرداد 1392

کلافه.........

روزهاازپی هم داره میگذره...چقدرهم تندتندمیرن......ومن غافل ازروزهایی که پشت سرمیذارم......رفتم دکتروبرام قرص نوشت....نمیدونم اگه من بچه نمیخواستم بازم اینهمه قرص بایدمیخوردم....؟؟؟ گنگم...همه چی برام مبهمه.... من فقط ازخوده خودت بچه میخواستم نه هیچ ادمیزاده دیگه ای.....اما چی شد که دست به دامن یه سری ادمهابه اسم دکترشدم......نمیدونم ؟؟؟...خودم هم ازاین موضوع پیچیده سردرنمیارم..... این روزهابی حسم.....نه بی حس جسمی نه.....بدون احساس ...نمیدونم چرا... ولی انگاری یه خوشحالی پوچی اومده سراغم..ازاینکه تامدتی به بچه عمیق فک نمیکنم وهمش خداخدانمیکنم...خوشحالم.....هههههه برعکسم من...همه ازفهمیدن مشکلشون ناراحت میشن من انگاری منتظره یه فرصت بود...
23 ارديبهشت 1392

؟؟؟

بعده اینهمه انتظاریهووو میفهمی که یه چیزی هست این وسط که نمیشه..... فکرشو بکن؟؟؟؟؟؟ بعده اینهمه فکرو خیال متوجه میشی این وسط یه چیزی می لنگه...... ووو.....باید ازنو کمرهمت وببندم ودوره جدید درمان وشروع کنم..... واین یعنی شکستن تموم باورهای خودم.... بــــــــــــــــــی خیال....من بالاخره این انتظارو شکست میدم....حتی به قیمت تموم شدن موهای سیاه سرم باشه   دلتنگم....اماتورا طلب نمی کنم.... نه اینکه بی نیازم..........صــــــــــــــبورم ...
19 ارديبهشت 1392

نــــــــــــــشد

نشدکه بشه... اینبارهم نشد.......حتماچیزی یاحکمتی هست که من نمیفهمم.. امامن بازهم هستم....بازهم امیددارم.....به همون خدایی که توسخت ترین های روزگارانچنان دستم رو گرفت که تااسمونها رفتم.... اشکال نداره....من باره این غربت وبه دوش میکشم ...تنهای تنها....خیالم راحت....خدای من شاهده تمام دلتنگی های بی حده من هست... خدایاشکرت.....شکرکه باتموم بی تابی هاو دل گرفتگی های من میسازی....شکرکه من ناشکری میکنم توخدایی میکنی... خدایابازم گفتم یاعلی وازرو زمین بلند شدم.....کمکم کن کم نیارم........ ...
16 ارديبهشت 1392

روزه زن

من زنم.. من زنم..... بی هیچ آلایشی.. حتی بی هیچ آرایشی.... اوخواست که من زن باشم..... که به دوش بکشم باره تورا که مردی... وبه رویت نیاورم که ازتوقوی ترم....آری من زنم... اوخواست که من زن باشم.... همچنان به تواعتمادخواهم کرد... عشق خواهم ورزید....به مردانگی ات خواهم بالید... باتمام وجود ازتودفاع خواهم کرد... پشتیبانت خواهم بود...وتو مردبمان.... این راز راکه من مردترم..... به هیچکس نخواهم گفت......   روزه زن وبه همه ی دوستای گلم مخصوصا عشقه خودم مامانم تبریک میگم...... ...
12 ارديبهشت 1392

یادش بخییییر

یـــــــــــــــادش بخیرپارسال اردیبهشت دقیقاهمین موقع همین ساعت من وهمسری توحیاط مسجدالنبی نشسته بودیم.... چقدرزودگذشت وشد1سال.......خیلی زودترازاونی که فکرمیکردم     ...
12 ارديبهشت 1392

شروع روزهای انتظار..

سلام.... دوباره شروع شد...روزهای انتظاررر...8روز مونده به پایان انتظار..انتظاری که نمیدونم تهش خوشیه یا ناخوشی.......هرچی هست باعث شده این روزهابرام سنگین بگذره..سنگین ترازقبل..... کارم شده گریه...اخ که چقدرررر بدم میادوقتی خودم یه خودم انرژی منفی میدم... اماخداجون توببخش...انتظارکمرمو میشکنه ....چه بخوام چه نخوام فکرای منفی توذهنم  خیلی بیشترازفکرای مثبت قشنگ هست.. دنیای بدی شده خدا..نه؟؟ ببنده هات وببین ..دیگه بهت اعتمادندارن...دیگه دلشون وبه حکمتات صاف نمیکنن...دیگه امیدوار نیستن بهت..خودمو میگم خدا...درجریان که هستی...؟؟   اون  بنده هایی که میگم ..خودم هستم.. . اره من....همونی که ادعاداره ...
7 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

گاهی نمی دانم ازاین همه دلتگی چه کنم... دلتنگ که باشی. هرکاربکنی...هرجابروی..     بازهم نمی توانی دلتنگی ات رامداواکنی..   دلتنگی رادلتنگ کرده.....مداوامی کند..
31 فروردين 1392