من وعشقم باهم پیمان زندگی بستیممن وعشقم باهم پیمان زندگی بستیم، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یکی یک دونه ی من

بازهم اومدمممم

سلام ..... بازهم اومدم تایه بنویسم وبرم.....درحال حاضرازاینترنت خبری نیست ومن ازخونه مامانم اینا دارم مینویسم تو وب........ این ماه میرم اقدام بعده 2ماه......ایشاله که بشه....ازهمه ی دوستان التماس دعا دارم...... اگه نشد باز باید برم دکترودوباره تلاش برای بدست اوردن ثمره ی زندگیم.....   خدایا یعنی میشه این بارته ته انتظارم باشه.....یعنی میشه همه ی این چشم به راهی ها تموم بشه ومنم طعم مادرشدن وبچشم....؟؟؟   دوستان التماس دعای فراووننننننننننن ...
10 شهريور 1392

بعد ازكلي غيبت...

س لام به دوستاي گلمممممم....بعده كلي غيبت اومدم...اخه خيلي درگيربودم...درگيره اسباب كشي وخونه جديد...هرچندهنوز كلي ازكارا مونده....امروز جون اومدم خونه مامانم تونستم بيام به وبم يه سري بزنم....   دلم كلي تنگيده واسه همتون.....فعلا ازني ني هم خبري نيست...اصلا نتونستم برم براي اقدام....ايشالله ازماهه اينده بازكمرهمت وميبندم....   دلم واستون يه ذرههههههههههه شد...  ...
22 مرداد 1392

وبازهم انتظار...

وقتی می گویند نیست ..... ؟     کاغذ را گفته باشند یا برق را..........     فرقی نمی کند...     من یـــــــــــــــــــــــــاده تو می افتم....       کمی دلم گرفته بود....اومدم چیزی نوشته باشم وآروم شم... روزه هستم واصلا حال ورمقی ندارم ولی حس خوبی دارم این روزا....حس نزدیک شدن به خدا....حس یه آرامش عجیبی که دلم میخواد تااخرش برام بمونه...تاابد... از انتظاره تکراری خسته شدم....ولی اینکه تهش تو باشی شیرینه..... دوباره روزای سخت انتظارشروع شده....سخت میگذره..دیرمیگذره....اصلاااااا نمگیذره این روزااا. اینو همه ی اونایی که طعمشو چشیدن میفهمن... خدا...
22 تير 1392

ماه رمضان

هیچ کس جزخودت نمی داند رازو رمزهای مسیره زندگی را.. جزتو کسی اگاه نیست به حکمت های زندگی...     گاهی سیبی را ازمن میگیری تا درجایی دیگر یک درخت سیب به من ببخشی.....         کاش حواسم باشد.... آن هنگام که چیزی را ازمن دریغ می کنی ناسپاسی نکنم.....         ازفردا دیگه رسما ماه رمضان شروع میشه.....چه حال وهوایی داره این روزها.... امیدوارم بتونم حداقل 1ماه رو بنده ی خوب خداباشم.....خــــــــــــــــدا جون کمکم کن ...همیشه پیشم باش....خدایااااااااااااااا این ماه همه ی امیدم به توهست........ ناامیدم نکن............     ...
18 تير 1392

جمله ای زیبا

خدادرمکان هایی دور ازانتظار   به دست افرادی دور ازانتظار   ودرمواقع تصورناپذیر   معجزات خود رابه انجام میرساند   برای ان مهربان تواناغیره ممکن وجودندارد   همیشه..همیشه وهمیشه امیدی هست       چندروزه دیگه ماه رمضان هست....چقدرمن عاشقه این ماهم..... حس وحالش برام شیرینه..........خدایاااااااااااااااا عاشقتم که تونستم 1باره دیگه طعم ماه مبارک وبچشم..... ...
16 تير 1392

بدون عنوان

بالاخره بعدازدادن یک سرنگـــــــــــــــــ جانانه خون....جواب ازمایش رو دیروز رفتم گرفتم.. شکره خدا به همون حده نرمال رسید......واین یعنی 1قدم به عشــــــــــــــــق دوم زندگیم نزدیک ترشدم... جواب رو هم بردم به دکی نشون دادم وهمه چی اوکی بود...... اگه خدابخواداین ماه هم باید دوتا ازاین سیخا بخورم وپیش برم برای بدست اوردن کوشولوم........... مشکلی نیست کوچولو....منی که ازامپول میترسیدم حالا شدم عین یه ابکش........عشقم که به دستم نگاه میکنه ...بغض وتوی چشماش میبنم.....باورمیکنه این زن همونی بود که همیشه ازامپول زدن در میرفت.. من حاضرم تموم درده دنیا رو به جــــــــــــــــون بخرم ..فقط وفقط برسم به اون لحضه ی که ببینم ازعشـــــــــــق...
13 تير 1392

دل نوشته

ازصبح ساعت 6بیدارم...یه بغض عجیبی دارم..دلم میخوادگریه کن...بی دلیل بیخودوبی جهت...دوست دارم سبک شم الان که ساعت 7صبحه...بایددو ساعت دیگه برم ازمایش بدم تاببینم مشکلم برطرف شده یانه؟  بایدم ناشتاباشم واز3ساعت قبلش بیدارباشم....حالا منم بیدارنشستم ودارم برات از دردودلام مینویسم....درده دلایی که گاهی منجربه یه بغض سنگی میشه که نمیشه کاریش کنی....فقط باید یه گوشه کنج گیربیاری بباری..تاسبک شی.... امروز ازهمون روزاس...یه صبح غم انگیز...که حتی نای اینو ندارم برم ازمایش بدم.. بی هیچ حس وحالی وشورو رمقی....نشسته ام تازمان بگذره من وبرم ازمایشگاه....فقط همین. خدایا دلم خوشه که توشاهد تموم این لحضه های من هستی..................... ...
11 تير 1392

روزی ازروزهای خداا.

سلام...بالاخره بعده مدت هااومدم.......نمیدونم شاید بعده حدودا 20روززززز.... این ماه هیچ تلاشی برای کوچولوی نیومده ی خودم نکردم....اخه نمی شد...اخه باباییش ماموریت داشت... روزها ازپی هم دارن میگذرن .اماهنوز روزموعود نیومده.....من که به این نیومدن هاعادت کردم یه جورایی ازبس که دلم برای خودم گرفت دیگه پوست کلفت شدم به معنای واقعی..... تادوهفته اینده بایدبرم ازمایش بدم تاببینم این قرصی که مصرف کردم موثربوده یانه؟ که ایشالله موثرباشهههه.... هیییییییی کوشولو چی بگم بهت ؟ دعوات کنم یا نازت کنم؟ بخندم به این دردم یا گریه کنم؟ باورمیکنی این روزها اصلا نمیدونم که چیکارکنم؟ باورمیکنی این روزها خیلی بی تفاوت شدم...... باورمیکنی این رو...
28 خرداد 1392

یه روزه سرد

قسم به دریای آبی چشمت....که دل نثاره نگاهت به یک اشاره کند.. نیامدی تو وجان به لبان من آمد.....بگو به یادتو تاچند گریه کنم..........   حرفی برای گفتن ندارم.....اومدم فقط چیزی نوشته باشم...که شعره بالا حالات منو نشونتون میده....این ماه هیچ تلاشی برای اومدنت نکردم...ماهه اینده هم نیمتونم تلاشی برای اومدنت بکنم..چون نیستم...این روزا هم باکسالت وازدست رفتن روزهام میگذره.... به نظرتون ته ته داستان من چی میشه؟ ...
8 خرداد 1392