من وعشقم باهم پیمان زندگی بستیممن وعشقم باهم پیمان زندگی بستیم، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

یکی یک دونه ی من

بدون عنوان

بالاخره بعدازدادن یک سرنگـــــــــــــــــ جانانه خون....جواب ازمایش رو دیروز رفتم گرفتم.. شکره خدا به همون حده نرمال رسید......واین یعنی 1قدم به عشــــــــــــــــق دوم زندگیم نزدیک ترشدم... جواب رو هم بردم به دکی نشون دادم وهمه چی اوکی بود...... اگه خدابخواداین ماه هم باید دوتا ازاین سیخا بخورم وپیش برم برای بدست اوردن کوشولوم........... مشکلی نیست کوچولو....منی که ازامپول میترسیدم حالا شدم عین یه ابکش........عشقم که به دستم نگاه میکنه ...بغض وتوی چشماش میبنم.....باورمیکنه این زن همونی بود که همیشه ازامپول زدن در میرفت.. من حاضرم تموم درده دنیا رو به جــــــــــــــــون بخرم ..فقط وفقط برسم به اون لحضه ی که ببینم ازعشـــــــــــق...
13 تير 1392

دل نوشته

ازصبح ساعت 6بیدارم...یه بغض عجیبی دارم..دلم میخوادگریه کن...بی دلیل بیخودوبی جهت...دوست دارم سبک شم الان که ساعت 7صبحه...بایددو ساعت دیگه برم ازمایش بدم تاببینم مشکلم برطرف شده یانه؟  بایدم ناشتاباشم واز3ساعت قبلش بیدارباشم....حالا منم بیدارنشستم ودارم برات از دردودلام مینویسم....درده دلایی که گاهی منجربه یه بغض سنگی میشه که نمیشه کاریش کنی....فقط باید یه گوشه کنج گیربیاری بباری..تاسبک شی.... امروز ازهمون روزاس...یه صبح غم انگیز...که حتی نای اینو ندارم برم ازمایش بدم.. بی هیچ حس وحالی وشورو رمقی....نشسته ام تازمان بگذره من وبرم ازمایشگاه....فقط همین. خدایا دلم خوشه که توشاهد تموم این لحضه های من هستی..................... ...
11 تير 1392

روزی ازروزهای خداا.

سلام...بالاخره بعده مدت هااومدم.......نمیدونم شاید بعده حدودا 20روززززز.... این ماه هیچ تلاشی برای کوچولوی نیومده ی خودم نکردم....اخه نمی شد...اخه باباییش ماموریت داشت... روزها ازپی هم دارن میگذرن .اماهنوز روزموعود نیومده.....من که به این نیومدن هاعادت کردم یه جورایی ازبس که دلم برای خودم گرفت دیگه پوست کلفت شدم به معنای واقعی..... تادوهفته اینده بایدبرم ازمایش بدم تاببینم این قرصی که مصرف کردم موثربوده یانه؟ که ایشالله موثرباشهههه.... هیییییییی کوشولو چی بگم بهت ؟ دعوات کنم یا نازت کنم؟ بخندم به این دردم یا گریه کنم؟ باورمیکنی این روزها اصلا نمیدونم که چیکارکنم؟ باورمیکنی این روزها خیلی بی تفاوت شدم...... باورمیکنی این رو...
28 خرداد 1392

یه روزه سرد

قسم به دریای آبی چشمت....که دل نثاره نگاهت به یک اشاره کند.. نیامدی تو وجان به لبان من آمد.....بگو به یادتو تاچند گریه کنم..........   حرفی برای گفتن ندارم.....اومدم فقط چیزی نوشته باشم...که شعره بالا حالات منو نشونتون میده....این ماه هیچ تلاشی برای اومدنت نکردم...ماهه اینده هم نیمتونم تلاشی برای اومدنت بکنم..چون نیستم...این روزا هم باکسالت وازدست رفتن روزهام میگذره.... به نظرتون ته ته داستان من چی میشه؟ ...
8 خرداد 1392

یه شب بارونی ودلگیر

سلام....امشب بارون میزنه..چه بارونی...ازاون صدادارهاش...که میخوره به سقف خونه هاوتق تق صدامیده......اخ چــــــــــــه شبیه امشب....عاشقه بارونم.... فسقلی نیومده ی من میگم که بدونی امروزم رفتم پیش دکترم....دوباره دوره جدیدی برام پیچید....ازماه آینده بازم بایدیه سری کارهابکنم برای وروده توبه زمین..........بعدش من وبابایی طبق معمول همیشه رفتیم لب ساحل نشستیم....وشروع کردیم به دردودل......... من روبه سمت دریا! مگه ازخداچی خواستم من...یه بچه ...ازوجوده خودم..ازوجوده تو.. پس چرانمیشه....ته ته ته ایناچی میشه؟ عشقم روبه سمت دریا! دریارو نگاه کن...عظمتش روببین....پس تکیه کن بهش...به خوده خودش...حتمایه روزی مارو لایق میکنه.. ...
1 خرداد 1392

کلافه.........

روزهاازپی هم داره میگذره...چقدرهم تندتندمیرن......ومن غافل ازروزهایی که پشت سرمیذارم......رفتم دکتروبرام قرص نوشت....نمیدونم اگه من بچه نمیخواستم بازم اینهمه قرص بایدمیخوردم....؟؟؟ گنگم...همه چی برام مبهمه.... من فقط ازخوده خودت بچه میخواستم نه هیچ ادمیزاده دیگه ای.....اما چی شد که دست به دامن یه سری ادمهابه اسم دکترشدم......نمیدونم ؟؟؟...خودم هم ازاین موضوع پیچیده سردرنمیارم..... این روزهابی حسم.....نه بی حس جسمی نه.....بدون احساس ...نمیدونم چرا... ولی انگاری یه خوشحالی پوچی اومده سراغم..ازاینکه تامدتی به بچه عمیق فک نمیکنم وهمش خداخدانمیکنم...خوشحالم.....هههههه برعکسم من...همه ازفهمیدن مشکلشون ناراحت میشن من انگاری منتظره یه فرصت بود...
23 ارديبهشت 1392

؟؟؟

بعده اینهمه انتظاریهووو میفهمی که یه چیزی هست این وسط که نمیشه..... فکرشو بکن؟؟؟؟؟؟ بعده اینهمه فکرو خیال متوجه میشی این وسط یه چیزی می لنگه...... ووو.....باید ازنو کمرهمت وببندم ودوره جدید درمان وشروع کنم..... واین یعنی شکستن تموم باورهای خودم.... بــــــــــــــــــی خیال....من بالاخره این انتظارو شکست میدم....حتی به قیمت تموم شدن موهای سیاه سرم باشه   دلتنگم....اماتورا طلب نمی کنم.... نه اینکه بی نیازم..........صــــــــــــــبورم ...
19 ارديبهشت 1392